ســـــــونیاجـــــون

رویا ..

یه چیزی و بگم ؟؟        دیگه از داشتنت ناامید شدم ...   دیگه امیدی ندارم که یه روزی داشته باشم تورو ....   قبلا تو رویا حداقل بودی اما حالا دیگه   تو رویاهام هم غیرممکن شدی !   خیلی بده که ادم یه چیزی و تو رویا   هم نتونه بدست بیاره !   آخه چیزی نیست که تو رویا نشه بدستش آورد !!   من تو رویاهام هم دیگه تورو ندارم عزیزم .................... ...
3 اسفند 1395

دختر من پیش شماست ؟

  سلام خدا جون ؟ خوبی ؟    ببخش که این موقع شب مزاحمت شدم ..   میخواستم بپرسم ... دختر من پیش شماست ؟    اخه دیر کرده هنوز نیومده !!   امکان نداشت که منو  اینقدر منتظر بذاره ...     اگه اون پیش شماست ... زودتر راهیش کنید که بیاد ..   بهش بگو مامانت بهت احتیاج داره ...      ممنون    ...
27 بهمن 1395

عشق مامان ....

  سونیای من ... دختر قشنگم .... فرشته کوچولوی خودم ....   مامانت بیقراره .... نه همیشه ، اما گاهی وقتا خیلی بیقرار میشه . مامانت تحمل زخم زبون مردم و نداره ! فقط نبودن تو باعث شده اینهمه زخم زبون بشنوم !    کجایی پس .... بیا دیگه دختر مامانی .... بیا دیگه سونیای مامان ، عشق مامان ، نفس مامان ، عمـــر مامان .....
11 بهمن 1395

بیا ...

  چقـــــدر دلم میخواست الان تورو داشتم عزیزم  واقعا دلم میخواد یه دختر ناز و شیرین میداشتم و بغلش میکردم و هی قربون صدقه اش میرفتم ..     میدونی .... جات خیلـــی خالیه ...... اینقـــــــدر خالیه که جاش با هیچی پر نمیشه .....   بیا مامانی .. بیا مامانی ....  
14 دی 1395

خالی از امیدم ..

سونیا .. این روزا فکر میکنم خیال دیدنت و باید به گور ببرم! این روزا خیلی اذیت میشم ، خیلی ...  اطرافیان دارن اذیتم میکنن .. با حرفاشون ، نیش و کنایه هاشون ؛ زخم زبون هاشون ... واگذارشون کردم به خدا .. همون خدایی که منو از دیدن تو محروم کرده ...   به نظرت خدا جوابشونو میده ؟ ... منکه فکر نمیکنم ! چون خود خدا خواسته که این کمبود تو زندگیه من باشه تا اونا هرچی دلشون میخواد اذیتم کنن و دلم و بسوزونن !!  سونیا ... اینجوری بگم ؛ ناامیـــد شدم ! دیگه هیچ امیدی ندارم واسه داشتنت .... خالی از امیدم ...  این روزا همه خوشی های زندگیم .. داره زهرمارم میشه ، هر کس از راه میرسه ، یجوری اعصابم و خورد میکنه ! خدایا ..... تو خواستی...
9 دی 1395

10 ماه ....

سلام از آخرین پستی که اینجا گذاشتم ۱۰ ماه میگذره ... این ده ماه کجا بودم و چیکار میکردم .. بماند .... زندگی میکردم .... امشب که بعد از اینهمه مدت اومدم اینجا ، یه حس غریبی بهم دست داد ... یاد پارسال که اینجا میومدم و پست میذاشتم برام زنده شد ....    اومدم بگم ، این انتظار هنــوز تموم نشده.... انتظار طولانی در پیش دارم .... اومدم بگم که چشام سفید شد از انتظار .... نمیدونم کی تموم میشه .... نمیدونم .... ...
9 دی 1395