ســـــــونیاجـــــون

عشق مامان ....

  سونیای من ... دختر قشنگم .... فرشته کوچولوی خودم ....   مامانت بیقراره .... نه همیشه ، اما گاهی وقتا خیلی بیقرار میشه . مامانت تحمل زخم زبون مردم و نداره ! فقط نبودن تو باعث شده اینهمه زخم زبون بشنوم !    کجایی پس .... بیا دیگه دختر مامانی .... بیا دیگه سونیای مامان ، عشق مامان ، نفس مامان ، عمـــر مامان .....
11 بهمن 1395

بیا ...

  چقـــــدر دلم میخواست الان تورو داشتم عزیزم  واقعا دلم میخواد یه دختر ناز و شیرین میداشتم و بغلش میکردم و هی قربون صدقه اش میرفتم ..     میدونی .... جات خیلـــی خالیه ...... اینقـــــــدر خالیه که جاش با هیچی پر نمیشه .....   بیا مامانی .. بیا مامانی ....  
14 دی 1395

خالی از امیدم ..

سونیا .. این روزا فکر میکنم خیال دیدنت و باید به گور ببرم! این روزا خیلی اذیت میشم ، خیلی ...  اطرافیان دارن اذیتم میکنن .. با حرفاشون ، نیش و کنایه هاشون ؛ زخم زبون هاشون ... واگذارشون کردم به خدا .. همون خدایی که منو از دیدن تو محروم کرده ...   به نظرت خدا جوابشونو میده ؟ ... منکه فکر نمیکنم ! چون خود خدا خواسته که این کمبود تو زندگیه من باشه تا اونا هرچی دلشون میخواد اذیتم کنن و دلم و بسوزونن !!  سونیا ... اینجوری بگم ؛ ناامیـــد شدم ! دیگه هیچ امیدی ندارم واسه داشتنت .... خالی از امیدم ...  این روزا همه خوشی های زندگیم .. داره زهرمارم میشه ، هر کس از راه میرسه ، یجوری اعصابم و خورد میکنه ! خدایا ..... تو خواستی...
9 دی 1395

10 ماه ....

سلام از آخرین پستی که اینجا گذاشتم ۱۰ ماه میگذره ... این ده ماه کجا بودم و چیکار میکردم .. بماند .... زندگی میکردم .... امشب که بعد از اینهمه مدت اومدم اینجا ، یه حس غریبی بهم دست داد ... یاد پارسال که اینجا میومدم و پست میذاشتم برام زنده شد ....    اومدم بگم ، این انتظار هنــوز تموم نشده.... انتظار طولانی در پیش دارم .... اومدم بگم که چشام سفید شد از انتظار .... نمیدونم کی تموم میشه .... نمیدونم .... ...
9 دی 1395

خرید

  سلام سونیا جون این روزها خیلی سرمون شلوغه  همش بیرون مشغول خرید هستیم ، این روزها کمتر میتونم بیام وب. کم کم سرم خلوت میشه  دیشب رفتیم بازار ، کلی خرید کردیم  انشالله سال دیگه با تو میریم خرید ...
24 اسفند 1394

سهم ما ..

  ســــــونــیـــا .... فرشتـه آرزوهای مــن عشــق مــــن..ـ نفـــــــس مــن دلـیـل خـواب هـای مـــن .... شـــب هـا بـا ایـن امـــیــد میـخــوابم، کــــه شـایـد تـورو در خـــواب ببـیـنــم.... امـــــــا..... تـــو حـتــــی در خـواب هـا  هـــم نیسـتــــی  تـــــو کجـــــایی ؟ تــــو همـــه سهـــم مـــــن از زنـــدگــــی هستـــــی بهــــانــه نفــــــس هایــــم.... بیــــــــا کـــــه نفســــی نمانـــده  بیــــــا و مـــارو از تنـهــــایی در بیـــــــار.... . خــــــدایـــا .... خـــــودت بهـتــــر از همــــه میدونـی کـــه مــا خیــلی تنـهــــاییم ... پـــس سهــ...
22 اسفند 1394